مدح و ولادت امام موسی کاظم علیهالسلام
اگر بر آید چو مرغى ز پیکر خسته ام پر پرم سوى بارگاهى که باشد از عرش برتر به بارگاهى رفیعی، که جن و انس و ملائک براى خدمت کند رو، به عرض حاجت زند در به بارگاهى که یوسف گرفته دست توسل بر آستانى که آن را گرفته یعقوب در بر خلیل را کعـبـۀ جـان، ذبـیح را قـبـلۀ دل مسیح را بیت اقصى، کلیم را طور دیگر هزار داوود آنجا زبور برگرفته بر کف هزار عیسى بن مریم نهاده انجیل بر سر بریز هست خود از کف، بر آر نعلین از پا بیا چو موسى بن عمران به طور موسى بن جعفر امـام مـلـک ولایـت، چـراغ راه هـدایت محیط جود و عنایت، چراغ و چشم پیمبر امام کـلّ اعاظـم که کـنیـۀ اوست کـاظـم نظام را گشته ناظم، سپهر را بوده محور حدیث خُلق خصالش، حکایت خُلق احمد کلامى از کظم غیظش، روایت عفو داور مقام والاى او بـین، نیا و ابـنـاى او بـین هم اوست شش بحر را دُر، هم او یَمِ هفت گوهر ثناى او روح قرآن، ولاى او کل ایـمان نداى او حکم احمد، عطاى او جود حیدر عجب نه گر ابن یقطین، به پاى جمّالش افتد جمال، جمّال او را ز جان ببوسد مکرّر پیامى از اوست کافى که روح صد بُشر حافى ز چنگ دیو هوسها زند به سوى خدا پر درود بر خانـدانش، سـلام بر دود مـانش تمامى دوستـانش هماره تا صبح محـشر به حبس دربسته طورش، به از تمام افلاک نورش چه غم اگر خصم کورش، ندارد این نور باور نـیـاز آرد نـیـازش، نـمـاز آرد نـمـازش شرار سوز و گدازش، گذشته از چرخ اخضر صبـا بـیـاور غـبارى ز دامن کاظـمینش مگو کنم از شمیمش مشام جان را معطر دلـم بود زائـر او، نـشسـتـه بر حـائـر او مزار او راگرفته، چون جان پاکیزه در بر زحبس در بسته بخشد به خلق عالم رهایى به قعر زندان نهد پا ز اوج گردون فراتر تمام خلقت هـمیشه کـنار خـوان عطایش وجود هستى هماره به بحر وجودش شناور |